خدا کند که بیایی
سبز برگان درختان همه دنیا از سبزی تو نشانه دادند، موج های توفنده بر دل دریا از صلابت تو خبر دادند؛ مهتاب سپیدی نامت را برایم فاش کرد و نسیم صبح عطر دلنواز یادت را در جام جانم جاری ساخت!
اباصالح:
لحظهها درگذرند و روزها سوی شتاب دارند، عمر من میگذرد و دل من از تنهایی پر شده است. آسمان چشمانم همراه با نسیم سحرگاهی آرام آرام به نم نم باران اشک مینشیند. بی تو کوچه کوچه چشمانم ابری و غمگین و قلب خستهام اسیر کوچههای تنگ و مسدود غم گشته است. بیتو چون باغ بیدیدار و چون زمین بیبهار گشتهام؛ بی تو در هالهای از غم دست و پا میزنم دلم، دل تنهای من دور از تو خالی از تابش نیلوفر است. غروب که میشود پژمردن گل خورشید را به نظاره مینشینم و دلم را به یادت روانه دریا میسازم. همه با من از تو سخن میگویند و من آنچنان در نام و یاد تو غرق میشوم که زمان و مکان را گم میکنم
ابرهای گریه در دلم عطش دارند. در کوچههای خاطرهام وقتی که خوشههای اقاقیا از نردههای افکارم سرریز میکنند، بوی خوش عطر دلنوازت اقاقیها را سر مست میکند و پیاله جانم از شور و شوق لبریز میشود. دیدگانم در آینه صبح تو را جستجو میکنند... هوای زلف توأم عمر می دهد بر باد!... پنجره شهر من به روی تو گشوده میشود و کوچه باغ من به یاد روی تو گل میدهد و تنها به نام و یاد توست که شبنم بر گونههایم میروید! حضور نامت مثل جوشیدن شعری در جان و بالیدن عطری در گل در صحرای دلم جریان مییابد!
طبیب دل بیمار من!... نام ترا از تمام پلنگان کوهها، از تمام درختان، از مرغان خوشخوان که صبح بهار نام ترا به جوجههای کوچک خود یاد میدهند، از نوای خوش رودخانهها، از رقص گندم زارها با باد، از زمین و زمان میشنوم!
آن دم که از کرانه دریاچه «چی چست» آخرین پرستوی بهاری غمگنانه کوچ میکند، آن لحظهای که درخت بادام از باران بهاری شکوفه میدهد، آن لحظه که قطره زلال شبنم بر پیشانی نجیب برگ مینشیند با تمام هستیام فریاد میکنم... خدا کند که بیایی!...
تو اگر بیایی بهار را تلاوت میکنم، تو که بیایی پرواز پرستوهای بهاری را باور میکنم، تو که بیایی از عمق وجودم سیراب میشوم وقتی که عطر لبخندت در جان جهان جاری میشود! تو که بیایی من گرمای وجودت را از دور میشنوم و شهر دل من بیدار میشود. تو که بیایی دستانت دیوار مه را از میان بر میدارند و من سرزمین آفتاب آباد را که زمانی نامش را از پرستوهای عاشق شنیده بودم، میبینم! وقتی که بیایی نگاهت طعنه بر هزار یلدای نیامده میزند. وقتی بیایی من راز شکفتن را از لهجه درخت میآموزم، در کوچههای دوست با عشق دست میدهم، همپای رود میروم و در انتظار دشت ندا سر میدهم که ... ای عشق همه بهانه از توست من خاموشم این ترانه از توست!
ای سرود خدایی، ای رهاتر از رهایی، ای آشنا با دلهای محزون...! بیا و آسمان را برایم معنا کن، بیا که جاده ها به انتظار گامهای توست که دیده بر هم نمیگذرند.
تو که رفتی دشتها خشک و خالی شد و صفا از باغهای فندق رفت، تو که رفتی درختان همه جامه برکندند و باد برگها را فنا کرد، تو که رفتی دیو وحشت پرستوها را از سرشاخها به بانگ « هی هی » پراند و پر پاک پرستوها را شکست!... تو که رفتی باران غم از آسمان دلها جاری شد و بالهای گنجشکها در اندوه غربت غرق شد! تو که رفتی دیگر نتوانستم پرستوها را بدرقه کنم، نتوانستم تا آن سوی پرچین دلها کوچ کنم، دیگر نتوانستم به پیشواز صنوبرها بروم، تو که رفتی از پنجره گسستم و با کوچه حل شدم تا در شوق سلام تو بشکفم.
بهار من... لحظهها میمیرند، لحظهها میگذرند، لحظهها بوی فراموشی میگیرند، بوی فرسودگی خاطره را میگیرند؛ لحظهها را نمیتوان قاب کرد و روزها را نمیتوان گردآورد و اندوخت!... تو اگر بیایی من سرود فتح میخوانم و تا جنوبترین جنوب با تو میآیم، آخر این دفتر خالی به انتظار تصویر تا چند ورق خواهد خورد؟...
بیا تا اشتیاق با تو همدم بودن و همراز گشتن، آغاز سخن و آواز خواندن دگرباره وجود خستهام را شور و غوغایی ببخشد.
بیا تا دگر خاکسترم را بر نسیم صبح آزادی دگرباره سلام روشنی باشد. بیا که ابرهای همه عالم در دلم میگریند که
یک نفس با دوست بودن همنفس
آروزی عاشقان این است و بس!